داستان های فقه آموز

ماجراهای فقه‌آموز (قسمت ۴۸)

 

داستان فقهی: قاشق آرامش

از صبح چیزی نخورده بودم و معده‌ام مثل طبل می‌کوبید. آن‌قدر گرسنه بودم که می‌ترسیدم صدای غار و غور شکمم را اطرافیان هم بشنوند. نشسته بودم و با بی‌حوصلگی منتظر بودم. ناگهان صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه بلند شد. دلم کمی قرص شد؛ بالاخره شام آماده شده بود.

خیلی زود سفره پهن شد و غذاها را آوردند. چشمم که به دیس فسنجان افتاد، آهی کشیدم؛ من که به گردو شدیداً حساسیت داشتم. امیدم داشت خاموش می‌شد که ناگهان برنج مخلوط رنگارنگ هم روی سفره جا خوش کرد. انگار دریچه نجاتی به رویم باز شده باشد، لبخندی روی لبم نشست. مادرم که از حال و روزم باخبر بود، اولین بشقاب را برای من کشید.

با اشتیاق قاشق را بالا بردم، اما درست همان لحظه چشمم به کشمش‌های بادکرده و تپل وسط برنج افتاد. دستم در هوا خشک شد. ذهنم بی‌اختیار رفت سمت آنچه شنیده بودم: انگور وقتی بجوشد، نجس می‌شود. پس کشمش هم همان است دیگر…

در همین فکر بودم که دخترعمویم، با تعجب پرسید:
– «سمیه، چرا نمی‌خوری؟»
گفتم: «نمی‌خوام.»
– «ای بابا! همین هیچی نخوردن‌ها باعث شده حال و روزت این بشه.»
– «آخه من به گردو حساسیت دارم، بدنم پر از دونه می‌شه.»
– «خب فسنجونو نخور، این برنجو بخور.»
– «اینم که کشمش داره. مگه انگور با جوشیدن نجس نمی‌شه؟ کشمش هم همونه دیگه.»

خندید و  گوشی‌اش را از کیفش درآورد:
– «نه بابا! کشمش فرق داره. صبر کن نشونت بدم… سایت 118 احکام رو می‌شناسی؟»
– «آره، سایت مطمئنیه.»
– «خب، نگاه کن… اینم نظر حضرت آقا: به طور کلی کشمش با پختن و جوشاندن به هر نحوی باشه، نجس نمی‌شه و خوردنش اشکالی نداره.»

همین که این جمله را دیدم، خیالم مثل پر سبک شد. لبخندی زدم، قاشق را فرو بردم توی برنج داغ و خوشبو و با آرامش شروع کردم به خوردن. انگار تمام خستگی و گرسنگی روز از تنم بیرون رفت.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا