داستان های فقه آموز

داستان های فقه آموز (قسمت ۲)

‏﷽

#ماجراهای_فقه‌آموز (قسمت ۲)

داستان فقهی: ازدواج با دختر باکره بدون اجازه پدر

صحنه اول: خانه‌ی آقا سامان و خانه‌ی سارا خانم
(سارا با موبایلش مشغول گپ‌زدن با سامان است. سامان تصمیم گرفته از سارا خواستگاری کند.)

سامان: سارا جون
امروز روز خوبیه! بیا بریم محضر که عقد کنیم!

سارا: ســـامـــان!؟!؟
پدرم که هنوز تو رو ندیده!
آخه مگه اجازه می‌ده؟

سامان: ولش کن، من تحقیق کردم
یه مرجع تقلید گفته اذن لازم نیست!

سارا: کدوم مرجع؟!

سامان: آقای گوگل!

سارا:
آقا سامان! امام خامنه‌ای (مدّظله) فرمودن: احتیاط واجب اینه که برای ازدواج از پدرم اجازه بگیرم!
آخه من دوشیزه‌ام!

صحنه دوم: دفتر یک روحانی جوان
(سامان و سارا برای مشاوره پیش حاج آقای روحانی رفتند، و ماجرا رو توضیح دادند، صحبت‌هابه اینجا رسید که:…)

حاج آقای روحانی:
بله، عقد بدون اذن پدر دخترخانم بنا بر احتیاط واجب صحیح نیست!

سامان:
ولی آقا، ما فقط می‌خوایم عقد کنیم، رابطه خاصی نمی‌خوایم داشته باشیم! حتی تو عقد، شرط می‌کنیم!

سارا:

حاج آقای روحانی: عزیزم، فرقی نمی‌کنه! چه ازدواج دائم باشه، چه موقت؛ چه شرط همبستری شده باشه یا نه، باز هم اذن ولیّ شرعی لازمه!

سارا: پس یعنی من باید برم بابام رو راضی کنم؟ اگر قبول نکرد چی؟

حاج آقای روحانی: بله!
ولی نگران نباش دخترم، اگه پدرت بی‌دلیل مخالفت کنه، در صورتی که نیاز به ازدواج داشته باشی، و آقا سامان، هم کفو شرعی و عرفی‌ات ‌باشه و در حال حاضر، خواستگار دیگه‌ای که واجد شرایط بوده تا پدرت برای ازدواج با اون اذن بده، وجود نداره، در این صورت اذن ایشون ساقط می‌شه.

سامان:
عجب! جالب شد!
حاج‌آقا من هم باید از پدرم اجازه بگیرم؟

حاج آقای روحانی:
برای رعایت احترام، کار خیلی پسندیده‌ای هست و اگر اجازه نگرفتن، باعث ناراحتی پدر یا مادرت بشه، اذن به خودی خود لازمه.

صحنه سوم: خانه پدر سارا
(سامان با کلی استرس و یک سبد گل گران‌قیمت و یک جعبه‌ شیرینی رنگارنگ رفته خانه‌ی سارا. پدر سارا، آقا حشمت، در حال تماشای فوتبال است.)

سامان: (مثل دانشجو سر امتحان) آقا حشمت‌خان!
من… می‌خوام با سارا ازدواج کنم!

آقا حشمت: (بدون برداشتن چشم از تلویزیون) مگه تو کی هستی؟ هنوز دهنت بوی شیر می‌ده!

سامان:
من… همون پسر همسایه‌ی بالایی‌ام!

سارا: بابا! سامان مهندس کامپیوتره، خیلی هم پول‌داره، خانواده دارم هس، ماشاءالله نمازش رو هم اول وقت می‌خونه!

آقا حشمت: (بالاخره نگاهی به سامان می‌کنه و یک نگاهی هم به دختر گلش سارا)
خب دخترم، تو دوسِش داری؟‌

سارا:
هرچی شما بفرمایید بابا.

پایان خوش داستان:
به برکت حضرت امیرالمؤمنین (سلام‌الله‌علیه) و حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) که امروز روز ازدواجشون هست، بعد از ظهر وقت محضر گرفتند و با خیر و برکت ازدواج انجام شد.
آرزوی زندگی شیرین همراه با نسلی صالح را برای سارا خانم و آقا سامان و تمام خانواده‌ی شیعیان از خداوند متعال خواستاریم.

نتیجه داستان:
۱) اذن پدر دختر: احتیاط واجب لازم است! (حتی اگه عقد موقت باشه یا نخوان رابطه داشته باشن!)
۲) اذن پدر پسر: لازم نیست؛ ولی اگه پدرش ناراحت بشه، رضایت لازمه!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا